نبود از همان روز اول دری
نشانم بده کو در دیگری ؟
حصار است و دیوار دور و برم
خدایا نشانم بده کو دری؟
خدایا از این داستان خسته ام
برایم بگو قصه ی بهتری
بگو داستانی که پایان آن
نباشد دلی دلخور از دلبری
بگو قصه ای با سرانجام خوش
پریشانم از رنج و آخر شَری!
گمانم فراموش کردی مرا
نگاهی به من نیز کن سرسری
من از نسل باران و دل تنگی ام
به من داده ای چشم های تری
چرا هر چه رنج است و درد و بلا
سر این دل ساده می آوری؟
دل من چرا بی قراری هنوز
شدی عاشق انگار و کور و کری
شبیه دلم رنج و غربت ندید
در آیین غم هیچ پیغمبری
غمی که دل تنگ من دیده است
نبیند دل آدم کافری
از آغاز حال دلم خوش نبود
ندارد غم قلب من آخری
حصار است و دیوار دور و برم
نشانم بده کو در دیگری...
علی باجلان